به نام خدا ( پست ثابت )
سلام.
ممنون از اینکه این وبلاگ ” دختر چادری ” رو انتخاب کردید.
امیدوارم لحظات خوبی رو داشته باشید و مطالبم بتونه مفید باشه.
بی صبرانه منتظر نظرات زیباتون هستم.
دوستانی که خواهان تبادل لینک هستن، اعلام کنن. ما مشتاقانه می پذیریم.
.
پسرها را توی باغچه میکارند انگار و دخترها را توی گلدان.
راستش من که تجربه پسر داشتن را ندارم، اما تصویری که از دوران کودکی خودم دارم و خیالی که از پسر نداشتهام در ذهن ساختهام چیزی شبیه درختی است که توی باغچه خانه میکارند، مثل درخت انگوری که همین حالا در حیاط خانهمان داریم یا گل کاغذی بزرگی که در باغچه کاشتهایم.
حسنا و ریحان من اما توی گلدان هستند.
قفسه کتابخانه ما، جایی برای گلدانها و کتابهاست. من گلها و درختچههای خانه را توی گلدان نگه میدارم چون باید جلو چشمم باشند، چون یکجور لذت مداوم در تماشای مستمرشان وجود دارد، چون بیشتر باید حواسم بهشان باشد، چون دوست دارم دم دستم باشند، چون کمی زرق و برق و تزیین دارند و نمیشود بیرون خانه گذاشتشان، چون دمای ثابتی از هوا و شکل کنترل شدهای از نور را لازم دارند.
من یکجورهایی دخترهایم را توی گلدان کاشتهام. ذرهای رنگشان زرد بشود زود میفهمم، اندکی بیحال بشوند کاری برایشان میکنم، گلشان پژمرده بشود فکری به حالشان میکنم. دخترند دیگر، بخشی از وظیفه پدری من این است که بنشینم پایشان و مراقبشان باشم.
پسری اگر میداشتم میبردمش توی باغچه، اصلا پسرها باید سرد و گرم روزگار را ببینند، برای به نور رسیدن شاخه بدوانند، برای محکم بودن ریشه بدوانند، بیهیچ تماشاچی و مراقب و محافظی استخوان
بترکانند و استوار بشوند.
.
دستتان سبز باشد و انشاالله خانهتان پر از گلهای سر حال باغچهتان پر از درختهای بلند.
رضا جوان
دوست من
اصلا قرار نیست جای خاصی باشی
کار خاصی انجام بدهی
یا همه تو را بشناسند!
فرقی هم ندارد ساکن روستای کوچک باشی یا کلانشهر تهران!
قرار نیست پز روشن فکری بدهی یا علم سنت دست بگیری!
قرار نیست همیشه برای همه چیز حرف بزنی.
آن دنیا حساب و کتاب با اینجا متفاوت است.
فقط قرار است
خدمت کنی به خدا خلق خدا هرجا که هستی.
قرار است آنچه بشوی که خدا میخواهد و خودت هم توانایی اش را در خودت میبینی.
قرار است ورژن خوب یک انسان باشی در هر جایگاهی.
ناراحتت نکنند تز دهنده ها و کتاب خوان های همه چی خوان و بی درد های مثلا دردمند جامعه!
که یک وقت فکر کنی من کجای این پازل ایستادم ام!
یک وقت چشم باز میکنی و میبینی یک عمر دویده ای برای اهداف به اصطلاح والا، ولی به قول فلانی روی تردمیل بوده ای!
و چه بد فرجامی اگر ندانی بعضی وقت ها یک دیده بان نوجوان گوشه ای از خاکریز، باعث پیروزی جنگی بزرگ است.
هرجا باشی مرکز دنیاست رفیق?
حالتی که بنشینم و حاجتها را فهرست کنم و آدمها را به اسم بنویسم و بعد شروع کنم یکی یکی خواستن، برایم کمرنگ میشود از بس مجیر و ابوحمزه و کمیل و حتی همین جوشن، عوضم میکنند. یادم میدهند که انگار دعا، خواستن نیست. وقتْ خالی کردن است برای چیزی شبیه گپ زدن. نگاه کن جمله به جملهٔ همین جوشن قربانصدقه رفتن است. سبحانک سبحانک سبحانک…
آنهایی که سبحانک را «منزهی» ترجمه کردند، اولین کسانی بودند که لذتهای دعا را از ما گرفتند. پاک و منزه؟ نه! سبحانک یعنی چیزی شبیه عزیزم، دورت بگردم، قربانت بروم یا چقدر دوستت دارم.
بگذار بگویم «نار» هم توی این دعاها آتش نیست، یک جور دورافتادگی، یک جور بی محلی است. یک جور قهر که انگار به تو نگاه هم نمیکند. حالا دوباره جمله جمله ترجمه کن: عزیزم، با من قهر نکن. دورت بگردم، نگاهم کن!
شاید برای همین من هر بار جوشن میخوانم، یک جور حیای دخترانه برم می دارد که دوست دارم تنها باشم. میروم توی یک گفتگوی درِ گوشی. جوشن را کسی فریاد نمیزند. یک شب را تا صبح، میخواهی التماس کنی، منتکشی کنی که نکند قهر کرده باشد. توی جمع که نمی شود. اقلا من رویش را ندارم.
حالا آن اولها که به «یا راحمَ العَبَرات» رسیدی آرام گریه کن، اشک حساسترین نقطهٔ التماسکردن است. گریهٔ بلند را بگذار برای تهِ التماسهایت. همانجا که میرسی به: «یا حبیبَ الباکین» بُکاء یعنی گریۀ صدا دار. گریه، همان مرحلهای است که التماس کردنِ توی خلوت را همه میشنوند.
خوش به حال من که با همین اشک ریختنِ آرام، التماسم نتیجه داد. بقیهٔ جوشن را تا صبح گپ میزنیم. همهٔ آن هزار تا آتش، گل شدند. تا صبح گل میگویم، گل میشنوم.
اینجای دعا را درست ترجمه نکردهاند؛ وقتی میگوییم: «خدایا، گناهانی که دعا را زندانی کردهاند، ببخش!» معنایش این نیست که یک گناههایی هستند که دعا را زندانی میکنند و یک گناههایی هم هستند که این ویژگی را ندارند. نه، ترجمه درستترش این است: «خدایا، همهٔ گناههای من که دعا را زندانی (اجابت دعا را متوقف) میکنند را ببخش!» این ترجمه یعنی هر گناهی نتیجهاش این است که مانع اجابت دعا میشود.
گناه، به هر معنایی که باشد، برای من بزرگترین ترسی که میآورد همین است. همین که دعاهایم_تنها سرمایههای زندگیام_پوک و تاریخمصرف گذشته و گندیده میشوند. بهدردنخور و دور ریز.
کاریترین ضربهٔ گناه جهنم و این چیزها نیست. کاری ترین ضربهٔ گناه همین بیچارگیای است که موقع دعا میافتد به جان آدم.
ولی قشنگی این جمله این است که خودش میگوید گناه دعا را بیاجابت میکند، با این حال باز هم دعا میکند و میگوید حتی اگر کار گناه فاسدکردن دعا و غیرممکنکردن اجابت باشد، باز هم من میگویم: ببخش!
#اللهم_اغفر_لی_الذنوب_التی_تحبس_الدعا
روز امتحانِ نهایی، تو را روی پارچۀ سفید با خط ریز نوشتهایم و با خودمان آوردهایم سر جلسه. هر جا که از هول و اضطراب حفظیات را یادمان رفت پنهانی، چشم به تو میاندازیم و سوالها را جواب میدهیم. سوالهای سخت را اگر یادمان رفته بود و ترس برمان داشت، فوری مینویسیم: «یا امانَ الخائفین» اگر توی بلبشو، وقتی دیدیم زرنگهای کلاس زودتر پا شدند و برگه را دادند و رفتند و مثل همیشه گریهمان گرفت، جلوی آن یکی سوال که بلدش نیستیم مینویسم: «یا راحمَ العبرات»
تو یادگار شبهای امتحانی جوشن! شبهایی که تند تند جزوۀ صدتایی سوالها را خواندیم و رد شدیم. ما شبِ امتحانیها تو را قایمکی روی سفیدترین پارچه مینویسیم و با خودمان میآوریم. بگذار حتا اگر مراقبها مچمان را گرفتند، به هم نگاه کنند و بینِ هم بگویند: «همین که هزارتا اسم را یک جا نوشته قبولش کنید.»
من آن تقلبنویس سربلندم که تو قبولیام را میگیری. حالا هر طور که شده. این خط، این نشان!