خدا از اون چیزی که فکرشم میکنی مهربون تره.
میخوام تصور کنی که هر چییییییی هر چییییییی که خدا منع کرده انجامش بدی رو انجام میدی…
و هر چیزی رو که گفته انجام بدی رو انجام نمیدی…..
اصلا لج کن باهاش. برعکسِ اون چیزی که میخواست عمل کن. بنظرت بدتر از این بنده پیدا میشه؟؟
والله به ما یکی بدی کنه، تا دم مرگ هم یادمون نمیره.
حالا بیا این جمله از دعای ابوحمزه رو بخون که میگه …. نهیک ایای عن القنوط…. یعنی خدا تک تک ما رو از ناامیدی منع کرده. گفته هر کی هستی… هر جور هستی…. با گناهی که کردی…. هر نیتی که داشتی…. از باز بودن آغوش من حق نداری ناامید بشی. هر وقت بیای، میپذیرمت. جات تو بغل منه.
یعنی همین فراز برای اثبات اینکه خدا از اون چیزی که فکر میکنی مهربون تره، کافیه!
همیشه با خودم فکر میکنم که این خیلی خوبه که بشی شبیه خدا مثلا زود ببخشی، زود دست بگیری، هیچ توقعی در قبال محبتهات نداشته باشی، بی منت محبت کنی، ببخشی و ببخشی و ببخشی….
تصمیم گرفتم تمرین کنم تا بشم شبیه خدا. اتفاقا جریان رو به خانوادم هم گفتم تا بشن شاهد عهد و میثاق من? که ای کاش این کار رو نمیکردم? حالا جریان رو برات تعریف میکنم.
روز اول به خوبی و خوشی سپری شد و من در حال تزکیه نفس بودم. میدونی وقتی که بیفتی تو کار تزکیه اونم از این طریق، فایده های زیادی داره مثلا خدات رو بهتر میتونی بشناسی.
بله! از طریق خدا هم میشه خدا رو شناخت همون طور که تو دعا هم هست ? بک عرفتک یعنی بتو شناختم تو رو
خلاصه تزکیه ما رسید به روز سوم! چشمتون روز بد نبینه… یعنی در تک تک اعضای خانوادم شیطان رخنه کرده بود. ??
روز اول با تمام سختی هایی که کشیدم تا برگه میثاقم رو پاره و پوره نکنم، گذشت.
شاید کنجکاو بشی که چکارها کردن باهام. من یه چشمه ش رو بهت میگم.
از بیرون که برگشتم یه سلام گرمی به اعضای خانواده کردمو رفتم تو اتاق! بعد از دو ثانیه اتاقم رو ترک کردم. چون فکر میکردم اتاقم رو اشتباهی رفتم!
یعنیییییی این اتاق که تبدیل به بازار شام شده، متعلق است به من!؟؟!?
سنگینی نگاهای تیزی رو احساس کردم. برگشتم به سمت نگاه که دیدم خواهرزاده سه ساله بنده به همراه مادرگرامیشون و عزیزجانشون (مادربزرگ) به من با یک لبخنده کاملا ملیح نگاه میکنن. رفتم جلو تا ترتیب شیطان کوچک خانواده رو بدم که برگه میثاق در مقابل چشمانم ظاهر شد و من عصبانیتم رو قوووووورت دادم و با لبخندی جمع گرم خانواده رو ترک کردم و به داخل اتاقم رفتم.
نفس عمیق کشیدم بهتره بگم آهِ عمیقی کشیدم و بعد یه یا علی و تمیز کردن اتاق!!
این جنس اتفاق ها مدام تکرار میشد. جالب هم این بود که من نه تنها که باید گذشت میکردم بلکه باید پاسخم مهربونی می بود. یعنی گذشت کردنش دیگه عادت شده بود ولی مهربونی خیییییلی سخت بود.
به کسی پاسخ مهربونی و با محبت بدی که بهت بدی میکنه…. کار حضرت فیله بخدا?
حالا از همه این ها بدتر و سخت تر که موجب شد در ششمین روز از تزکیه، میثاقنامه رو دفن کنم وقتی بود که گذشت میکردم…. پاسخ مهربانی میدادم…. وقتی ازشون درخواستی یا کمکی یا ندایی، حرفی میزدم، اونها یا بی تفاوت بودن یا میگفت به ما چه یا میذاشتن ده قرن بعد انجامش میدادن؟!
دیگه این یعنی جهنم! و من با فریاد به اعضای خانواده میگفتم که میثاقنامه دفن شد.
و اعضای خانواده هم تا دو روز جلوی من پیداشون نمیشد بخاطر حکم قصاصی که براشون درنظر گرفته بودم?
یه شب مادرم پیشم اومد و یه حرف خیلی مَشتی بهم زد که واقعا آویزه گوشم شد.
مادرم: ببین دخترم! گفته بودی میخوای شبیه خدا باشی و زودببخشی و… ما هم با نقشه تصمیم گرفتیم بهت بگیم که فقط ذات خداست که با اینکه هر بار بی وفایی از بنده هاش میبینه ولی باز هم خوب جوابشون رو میده. تو خوبی میکردی و ما بدی حتی در قبال خوبی هات هم ما یا بی تفاوت بودیم یا تکه پرانی میکردیم. یا اگه کمکی میخواستی جوابتو نمیدادیم یا دیر کاری که گفته بودی رو انجام میدادیم ولی دیدی که نتونستی حتی یه ماه هم تحمل کنی ولی خدای ما از هزاران بنده چنین رفتارهایی رو میبینه ولی بازم به دعاها و صدازدن های بنده هاش جواب میده. همون جایی که میخونی : الحمدلله الذی ادعوه فیجیبنی، و ان کنت بطیئا حین یدعونی، و الحمدلله الذی اسئله فیعطیتی، و ان کنت بخیلا حین یستقرضنی….
معنی دعا رو که فهمیدم فقط گریه میکردم.
ستایش مخصوص خداوندی که میخوانم او را پس جواب میدهد به من اگرچه درنگ کننده هستم هنگامی که مرا فرامیخواند. و ستایش مخصوص خداوندی که از او درخواست میکنم و اگرچه تنگ چشم هستم هنگامی که از من قرض میخواهد….
تو یکی از شب های قدر دوست دوران راهنماییم رو دیدم. با پسر گُلش اومده بود. دیدم بارداره. خیلی خوشحال شدم و کنارش نشستم تا یادی کنیم از دوران دوستی.
همین طور حرف حرف حرف تا رسیدیم به نگرانی های یک مادر در دوران بارداری?
فاطمه میگفت: بچه اوردن تو این دوره و زمونه خیلی سخته…. خیلی نگرانی داره… همش میترسم بچم مریض بدنیا بیاد یا ناقص بدنیا بیاد….
فاطمه شروع کرد به تعریف کردن داستان خواهرشوهرش و بچه تازه متولد شده ش…
خواهرشوهرم تو دوران بارداری ، دکتر بهش گفت جنینت هیچ مشکلی نداره تا اینکه موقع زایمان شد. ماماها وقتی بچه رو بدنیا میارن یه لحظه همه به بچه نگاه میکنن اونم با تعجب? مادره هم خیلی میترسه و نگران میشه. بهشون میگه حتما حتما باید بچه رو ببینم و آخر سر هم بچه رو دید…. بمحض اینکه بچه رو دید شروع کرد به زدن خودش??
از فاطمه پرسیدم: خب بقیه ش؟؟ بچه چه مشکلی داشت؟؟
فاطمه گفت: بچه لب شِکَری بوده. بالای لب و اینا نداشت. خواهرشوهرم خیلی سختی کشید. وقتی نگاه میکنی بهش کاملا متوجه شکسته شدنش میشی?
حالا فاطمه با کلی نگرانی بهم زل میزد و میگفت میترسم بچه من هم مریض باشه. بهش گفتم نهههههه این حرفارو نزن…. توکل کن به خدا. بچه ت رو نذر اهل بیت بکن، بسپار به خودشون. توکلت به خدا باشه?
فاطمه هم گفت: مگه کاری جز این میتونم بکنم؟؟
رفتم تو فکر. مفاتیح رو که باز کردم، چشمم افتاد به این فراز از دعا:
《من این لی الخیر یا رب، و لایوجد الا من عندک، و من این لی النجاه، و لاتستطاع الابک؛ از کجاست برای من نیکی ای پروردگار من و یافته نشود جز از پیشگاه تو، و از کجاست برای من رهایی و میسر نشود جز به یاری تو》
تا همین دیروز هر وقت جایی میرفتم، میدیدمش!!
یا نگاه پر از خواهشش جلو چشمم بود یا خودش?
یه چند وقتی بود که خیلی هوامو داشت. اول فکر میکردم بخاطر خودمه?. فکر میکردم دیگه قدر مهربونی ها و دلسوزی هامو…. کلا قدرمو فهمیده?.
ولی زهی خیال باطل….?
تازه امروز فهمیدم اصل کارش چیه! تازه امروز فهمیدم که ای دل غافل! ای دل خوش! ایشون به شرایط و موقعیتی که هستی داره محبت میکنه… گرچه تا وقتی که حتی شرایطم بدرد کارش نمیخورد، جواب سلاممم نمیداد ولی الان که دیگه کارش گیره و بن بستش فقط با امضات وا میشه، براش شدم لیلی!?
چرا آدم ها نمیتونن بی کلک بهم محبت کنن؟؟!
همین الان یاد یه تکه از دعای ابوحمزه ثمالی افتادم? والحمد لله الذی تحبب الی و هو غنی عنی یعنی ستایش مخصوص خداوندی که مهرورزی کند به من و حال آنکه او بی نیاز است از من